همیشه عاشق

Tuesday, March 20, 2007

صف

صف می رود به سمت جلو نوبتم شده است
بین من و تو فاصله ها یک قدم شده است
راه زیادی آمده ام تا رسیده ام
جایی که چهره من و تو روبهم شده است
یک کاسه عسل ز نگاهت کمی بریز
این جمعیت به عشق شما متهم شده است
مهمان هر شبم که برای طواف تو
پیراهن سپید غزل کوچکم شده است
از چشم خود شنیده ام انداختی مرا
اشکم که از چکیدن خود محترم شده است
گفتی ز راه آمده برگرد و گفتمت
برف آمده ست و گردنه پر پیچ و خم شده است
تو آخر صفا و دلم آخر صف است
حرف من و تو تازه شبیه به هم شده است
گل می کنی ز صحبت و بو می کنم ترا
سر می دهم تکان به تو یعنی سرم شده است
مردم من و نوشته به دفترچه بهار
گلبرگ زرد کوچکی از شاخه کم شده است
تلخ است روزگار دلم ای عسل فروش
کی می شود صدا بزنی نوبتم شده است

مجموعه شعر پیراهن سپید غزل / دفتر دوم / رزیتا نعمتی

Friday, March 09, 2007

مرداب

این نه آن آب است کاتش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زان زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك

در سكوتش غرق
چون زني عريان ميان بستر تسليم ، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب

بي تپش ، و آرام
مرده يا در خواب ، مردابي ست
وآنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله پستان موجي ، ناف گردابي ست

من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش ، هر كه وز هر جاي
بسته با آن شط گوناگون پل پيغام

هر نفسي لختي ز عمر من ، به سان قطره يي زرين
مي چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم سيري ناپذيرش هر دم از من
طعمه يي خواهد
باز مانده جاودان منقار وي ، چون غار
من ز عمر خويشتن عر لحظه يي را لاشه يي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار؟
باز گويد : طعمه يي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار

همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را دور
تا حصار كلبه در حسرتش محصور
باز بيني بازگردد صبح ديگر نيز
- تورش اندر دست و در آن هيچ -
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
"باز گويم : " ساغري ديگر
"چون دهد آن : " ديگري ديگر
زآن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز

هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندوه زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار غافل كند ، وزكام اين مرداب بربايد

تهران شهريور 1335