Friday, March 09, 2007

مرداب

این نه آن آب است کاتش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زان زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك

در سكوتش غرق
چون زني عريان ميان بستر تسليم ، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب

بي تپش ، و آرام
مرده يا در خواب ، مردابي ست
وآنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله پستان موجي ، ناف گردابي ست

من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش ، هر كه وز هر جاي
بسته با آن شط گوناگون پل پيغام

هر نفسي لختي ز عمر من ، به سان قطره يي زرين
مي چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم سيري ناپذيرش هر دم از من
طعمه يي خواهد
باز مانده جاودان منقار وي ، چون غار
من ز عمر خويشتن عر لحظه يي را لاشه يي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار؟
باز گويد : طعمه يي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار

همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را دور
تا حصار كلبه در حسرتش محصور
باز بيني بازگردد صبح ديگر نيز
- تورش اندر دست و در آن هيچ -
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
"باز گويم : " ساغري ديگر
"چون دهد آن : " ديگري ديگر
زآن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز

هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندوه زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار غافل كند ، وزكام اين مرداب بربايد

تهران شهريور 1335

0 Comments:

Post a Comment

<< Home