Monday, August 07, 2006

برق نگاه

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای می شکند ، پشت سپاهی ، گاهی
گر مقدر بشود ، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی ، گاهی
قصه ی یوسف و آن قوم ، چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد ، افتاده به چاهی ، گاهی
! هستی ام سوختی از یک نظر ، ای اختر عشق
آتش افروز شود ، برق نگاهی ، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی
عجبی نیست ، اگر مونس یارست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی ، گاهی
چشم گریان مرا دیدی ، و لبخند زدی
دل برقصد به بر ، از شوق گناهی ، گاهی
اشک در چشم ، فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی
زرد رویی نبود عیب ، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد ، خرمن کاهی ، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفانزده ، سنگی است پناهی ، گاهی

معینی کرمانشاهی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home