همیشه عاشق

Monday, July 31, 2006

حدیث جوانی

اشکم ، ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ، ولی بسایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ، ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام
چون خاک ، در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک ، در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم بعمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت ، می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو ، گل عیشی نچیده ام
موی سپید را ، فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز
آزاده من ، که از همه عالم بریده ام
( گر می گریزم از نظر مردمان ( رهی
عیبم مکن ، که آهوی مردم ندیده ام

( شادروان ( رهی معیری

لحظه دیدار

. لحظه دیدار نزدیک است
. باز من دیوانه ام ، مستم
. باز میلرزد ، دلم ، دستم
. باز گوئی در جهان دیگری هستم
! های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
! های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
! و آبرویم را نریزی ، دل
- ای نخورده مست –
لحظه دیدار نزدیک است

مهدی اخوان ثالث

Saturday, July 29, 2006

آزار

، دختری خوابیده در مهتاب
. چون گل نیلوفری در آب
. خواب می بیند
. خواب می بیند که بیمار است دلدارش
وین سیه رویا ، شکیب از چشم بیمارش
. باز می چیند

: می نشیند خسته دل در دامن مهتاب
. چون شکسته بادبان زورقی بر آب
: می کند اندیشه با خود
از چه کوشیدم به آزارش ؟
وز پشیمانی ، سرشکی گرم
. می درخشد در نگاه چشم بیدارش
، روز دیگر
، باز چون دلداده می ماند به راه او
. روی می تابد ز دیدارش
. می گریزد از نگاه او
... باز می کوشد به آزارش

رشت ، تیر 1330 / ه . ا . سایه

Thursday, July 27, 2006

ظلمت

چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی اینهمه تاریک پناه ؟

! مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است

نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست

می فرو مانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می

گر بهم آویزیم
ما دو سر گشته تنها ، چون موج
به پناهی که تو می جویی ، خواهیم رسید
! اندر آن لحظه جادویی اوج

فروغ فرخزاد

در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
! که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
! برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

تهران ، دی 1337 / ه . ا . سایه


ولایت آفتاب

! گوش شب پرستان کر
فردا در ولایت ما
آفتاب
خیمه خواهد زد
گفتی که می آیی
یک روز
با کوپه بهار
! که تنها مسافر آن توئی
اینک سالهاست
کسی
با دسته ای گلایل سفید
مغموم
نشسته است
بر نیمکت ایستگاه انتظار

پادشه باغچه دل

در میان چمن صبح دمان
: یک نفر با نفس پاک اهورایی گفت
، چه هواییست ! و مریم در باغ
با همین عطر دل انگیز اهورا گل کرد
و پر از مریم شد ، سایه کوچک دستان درخت خورشید
فصل آمیزش گل بود به تاریکی شب
دل من در هوس بودن تو می خواند
دل من در تن اعجازی قدسیت تو می ماند
! مریم ای پادشه باغچه پاک دلم
، جای تو سبز ولی باز بیا ، تا نماند خالی
! لحظه های تپش فروردین
... جای لبخند تو خالی است عزیز

Wednesday, July 26, 2006

سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
، و تو رفتی و هنوز
، سالها هست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
، غرق این پندارم
، که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت

حمید مصدق – خرداد 1343

جواب همه مسئله ها

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه ، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

Monday, July 24, 2006

چشمی کنار پنجره انتظار

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو

در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقشی بلندتر زده ایم ، آن نگار کو

جانا ، نوای عشق خموشانه خوشترست

آن آشنای ره که بود پرده دار کو

ماندم در این نشیب و شب آمد ، خدای را

آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت ،

آن پیک ره شناس حکایت گزار کو

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما

آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود

افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی

چشمی کنار پنجره انتظار کو

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت

ای سایه ! هایهای لب جویبار کو

تهران – ار دیبهشت 1340 / ه . ا . سایه

آرزو

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی
به ره تو بس که نالم زغم تو بس که مویم
شده ام ز ناله نالی شده ام ز مویه مویی
همه خوشدل اینکه مطرب بزند بتار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی
زچه شیخ پاکدامن سوی مسجدم نخواند؟
رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کویی

Sunday, July 23, 2006

آغازی با عشق


به نام خدا

ما شاه ولی گدای عشقیم
ما بنده ولی خدای عشقیم
در قحط محبت این زمانه
ماییم که آشنای عشقیم
در جنگل سرد آهن و دود
ما بلبل خو شنوای عشقیم
در عصر غروب معنویت
پیغامبر ولای عشقیم
ما وارث شور سر بداران
ماییم که خونبهای عشقیم